باز دو باره سبح شد من او مدم تو مدرسه برف بازی خنده شادی باز دو باره وقت شعر اخمو از سورت خدم میکنمو مینداز یک گل جاگل خنده می سازم شنیدید باید همه جا لبخند زد.
من یار مهر بانم دانا و خوش بیانم گو یم سخن فراوان با آ ن که بی زبانم پندت دهم فراوان من یار پند پند دانم من دوستی هنر مند باسودو و بی زیا نم از من مباش غافل من یار مهربانم .
سخنرانی رهبر
<embed type='application/x-shockwave-flash' id='vPlayer37680' name='vPlayer37680' src='http://farsi.khamenei.ir/flash/kh_vplayer_v3.swf' width='581' height='1410' allowscriptaccess='always' allowfullscreen='true' flashvars='file=http://farsi.khamenei.ir/video-rss?id=37680&playlist=bottom&playlistsize=960&skin=http://farsi.khamenei.ir/flash/skins/kh_svplayer_v3.fkh'/>
یک گلی بود که زیر خاک بود و با خود ش فکر می کرد و قتی بهار بییاید من از این خاک قشنگ بیرون نمییایم گزشت 6 سال گزشت و همین تور 16 ده سال دیگر دیگه بهار آ مد ولی گل ما به ریشه های خودش دستور داد که از خاک بیرون نیان 1 سال گزشت سال 96 رسید ریشه های گل ما پوسید شدند یک دوست جدید کا شته شد اوبه گل ما گفت که چه ا شتبا ه بزرگی کرد گل ما پشیمون شد ولی به خودش عنگیز داد و از خاک بیرون آمد ل ا ک
اما مو ش خوشحال جهان گردما دا شت به ایران برمی گشت که پدر و ما در خود را از دست داد ولی رو حیه ی از دست نداد یک لشگر عربی به ایران حمله کرد می خواهید اسم موش خوشحال را بهتون بگم بله موشموشی موش موشی یک لشکرایرانی جمع کرد وگفت10تا از شما از عقب حمله بکنید وشما 30 تا جلو حمله بکنید واما شما40 ازپشت10نفر حمله کنید که بتوانیم لشکر 100 نفری اونا رو شکست بدیم جنگ شروع شد موش موشک با شمشیرش زد زیر کله ی عرب ها و پیروزی را به دست آورد وپادشاه شد
یک روز توی کشوی مامان جون چسب مایع گفت نخ خیلی اذیت می کندهمش میگه
من که میگن نخ هستم
نگاه بکن چه قشنگم
یک روزبعبعی کو چکی دریک جنگل زندگی می کرد او همیشه فکر می کرد که خیلی زشت است هرچی پدر و مامانش می گفتند تو هم قشنگی هم صدا یت خوب است .و هم خیلی پشم ها یت سفید است او توجه نمی کرد.اما یک شب فرشته ای که خیلی مهربان بود که آ رزو ها رابرآورده می کرد آمد و گفت چرا ناراحتی . او گفت نگاه بکن چه زشت ام کاشکی که یک مار بودم فر دا صبح . می بینه که یک مار شد. 20 روز بعد دلش می خواست یک بع بعی همان قبل باشد قصه ی مابه سر رسید کلاغه به خانه اش نرسید.
موش خوش حال ما همیشه وهمیشه باپدرش جهان گردی می کرد.اما یک روزگفت من می خواهم یک پلیس شوم .اما16ده روزطول نکشید که گفت نع من می خواهم یک نقاش شوم.و 15ده روز طول نکشیدکه اومی خواست یک جا سوس شود40روزدیگر او می خواست یک کوه نورد شود.ولی بالاخره . اوفهمید که هر کس.توی هر چیزی مهارت دارد با ید همان کار را انجام دهد.
سلام من می خواهم در این وبلاگ همه چی بنویسم"بکشم"و بگذارم دوستون دارم به وبلاگ من سر بزنید.