یک روز توی کشوی مامان جون چسب مایع گفت نخ خیلی اذیت می کندهمش میگه
من که میگن نخ هستم
نگاه بکن چه قشنگم
یک روز توی کشوی مامان جون چسب مایع گفت نخ خیلی اذیت می کندهمش میگه
من که میگن نخ هستم
نگاه بکن چه قشنگم
یک روزبعبعی کو چکی دریک جنگل زندگی می کرد او همیشه فکر می کرد که خیلی زشت است هرچی پدر و مامانش می گفتند تو هم قشنگی هم صدا یت خوب است .و هم خیلی پشم ها یت سفید است او توجه نمی کرد.اما یک شب فرشته ای که خیلی مهربان بود که آ رزو ها رابرآورده می کرد آمد و گفت چرا ناراحتی . او گفت نگاه بکن چه زشت ام کاشکی که یک مار بودم فر دا صبح . می بینه که یک مار شد. 20 روز بعد دلش می خواست یک بع بعی همان قبل باشد قصه ی مابه سر رسید کلاغه به خانه اش نرسید.
موش خوش حال ما همیشه وهمیشه باپدرش جهان گردی می کرد.اما یک روزگفت من می خواهم یک پلیس شوم .اما16ده روزطول نکشید که گفت نع من می خواهم یک نقاش شوم.و 15ده روز طول نکشیدکه اومی خواست یک جا سوس شود40روزدیگر او می خواست یک کوه نورد شود.ولی بالاخره . اوفهمید که هر کس.توی هر چیزی مهارت دارد با ید همان کار را انجام دهد.